یه اشفتگی هایی هستن که هیچ وقت نمیفهمی شیرین بوده یا تلخ ، من توی یکیشون گیر افتادم انگار که ولش میکنم ته اقیانوس بعد وقتی میرسم به ساحل جلو رومه 

زل میزنه بهم میگه من باید اتفاق بیافتم و تو باید از من بگذری نه فرار کنی

با خودم میگم دارم فرار میکنم؟ پس چرا حس فرار نمیده؟

چرا گاهی کارایی رو انجام میدیم که حتی متوجه شون هم نمیشیم انگار که ما نیستیم و اون جزئی از سیستم خودکارمونه و وقتی که یکی صاف میزنه تو گوشمون که فلان جا چیکار کردی و تو میمونی هاج و واج 

مثل وقتی که سوار قایقی میری تو تلاطم موج ها و با خودت فکر میکنی چقدر لذت بخشه و وقتی دستتو میزاری بین ذره ذره دریا انگار که هیچ چیزی نمیدونی و ذهنت سفید میشه و هیچ وقت نمیفهمی اون قایق لعنتی چقدر اب رفته توی وجودش و مجال لحظه ای حرف زدن بهش نمیدهنمیدونم چرا من الان حس میکنم اون قایقم.

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

چقدر تغییر کردم و خودم بی خبر از همه جا

میان کدام دریاچه میچرخیدم؟

تو ,انگار ,نمیفهمی ,اون ,وقت ,میزنه ,انگار که ,وقت نمیفهمی ,هیچ وقت ,که هیچ ,وقتی که

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اسکراپ ماسک صورت 09194260919 کتابخانه عمومی آزادگان ساری watergems فروشگاه کولر آبی سلولزی و هیتر گرمایشی ساعت ادکلن زنانه مردانه shopshopser5 اسکان ثامن کتاب حقیقت ازدواج ایرانی طراحی سایت شخصی BTS